چه حرف ها که درونم نگفته می ماند
الهی أعوذ بک من غضبک و سخطک...
و إن أخذتنی بذنوبی فأخذتک بمغفرتک
و إن أدخلتنی النار أعلمتُ أهلها أنی احبک
.
.
.
الهی انظر إلیَّ نظر مَن نادیته و فأجابک و استعملته بمعونتک فأطاعک...
+الهی إن لم تکن غفرت لنا فی ما مضی من شعبان فاغفر لنا فی ما بقی منه :( :'(
چرا رفتی؟ چراااا
خیلی زور داره بعد از ده روز که خواستی از مسیر مورد علاقه ت بگذری با این صحنه مواجه شی :|
فقط 5 روز هست که دریچه های سد رو بستن
تو کل مسیری که رفتم شاید ده نفر رو دیدم
و نزدیک پارک آموزش ترافیک هم یه گروه دانش آموزی
باز انگار گرد مُرده پاشیدن روی شهر
روحیه این مردم به جریان زاینده رود بسته س
کاش این اوضاع کم آبی زودتر برطرف بشه :(
خاله زهره
اگر من قاتل بودم
یعنی اگر میشد قاتل بود
یعنی اگر قتل نفس گناه نبود
قطعا خاله زهره اولین گزینه ای بود که سراغش میرفتم و خودش رو از زندگی
و عالمی رو از دست اون خلاص میکردم
به همین سوی مانیتور! :|
خاله زهره خاله دوستمان می باشند!
انقدری که این خاله توی زندگی این دختر سنگ انداخته والا اگه عمه هاش بودن سنگ نمینداختن!
یکی نیس بهش بگه خیر سرت خاله ای هاااا :|
از دشمن بدتر :|
پَعَ -___-
+ دوستمُ دعا کنین لطفا
آرام جانم
به تو سلام میدم همیشه باهامی
به تو سلام میدم به تو که آقامی
به تو سلام میدم بغض دلم وا شه
به تو سلام میدم میدونم این را(هـ)شه
به تو سلام میدم جواب نده باشه
جواب نده باشه...
اما جواب میدی همیشه : )
صلی الله علیک یا اباعبدالله
بابی انت و امی یا ثارالله...
بیا خیال کنیم...
دست بر سینه
رو به طلایی گنبد:
السلام علیک ...
بیا خیال کنیم
دست های مان
در شبکه های ضریح اش
گره خورده اند
بیا خیال کنیم
کفش های مان را
از کفش داری گرفته ایم
عقب عقب
قدم بر می داریم
و می گوییم:
و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم
بیا خیال کنیم
امروز
کربلاییم...
+اعیاد مبارک
++التماس دعای فرج
#دلتنگموباهیچکسممیلسخننیست :)
روایت وصـ ـل
بدون هیچ حرف اضافه ای میرم سر اصل مطلب!
پیوست این پست که چند روز پیش گذاشتمش(پست قبلی) یکی از سنتی های مورد علاقه اینجانب بود
ولی علت گذاشتنش صرفاً این علاقه نبود
در واقع اون موسیقی، سبک همنوایی ای بود که فردای اون روز
یعنی یکم اردیبهشت ماه
اعضاء انجمن های اسلامی دانش آموزان
توی دیداری که با آقا داشتن زمزمه کردن:
میرسد از هر طرف، زمزمه ی یا علی
دست من و دامنِ لطفِ تو مولا علی
آخرین مرتبه ای که بچه های انجمن به این صورت(فقط اعضاء انجمن حضور داشته باشن) با آقا دیدار داشتن اردیبهشت 86 بود
نوزدهم اردیبهشت
برنامه ای که دو روز قبلش ازش مطلع شدم
و بخاطر سهمیه ای بودن تعداد نفرات شرکت کننده از هر استان با توجه به شرایط خاصی که دفتر مرکزی مدنظر داشت اسم من توی لیست نبود...
و روز هجدهم که با اصرار مامانم(به قدری ناراحت بودم که اصلا نمیخواستم موقع حرکتشون اونجا باشم) برای بدرقه ی دوستم رفتم گلستان شهدا
(محل اجتماع گلستان بود و از اونجا با اتوبوس حرکت میکردن به سمت تهران)
اون لحظات آخری که همه سوار اتوبوس شده بودن و در حال حرکت
خبر رسید که یکی از افرادی که قرار بوده اعزام بشه نمیتونه بیاد
و این یعنی یه سهمیه
و اونجا جز من دانش آموزی نبود که بتونه بره
و آقای توکلی(مسئول اون موقع اتحادیه) یه نگاهی بهم کردن و گفتن پس چرا معطلی؟! سوار شو تا بریم!
و زهرا سادات که دست منُ گرفته بود و میکشید بالای اتوبوس
و مامان و بابام که هاج و واج به ماها نگاه میکردن!
و...
رفتم
و چقدر خوب بود
اون روزا به اون تکه روحی که خدا از وجودش تو وجودمون گذاشته بود نزدیک بودیم
و ناگهان چقدر زود دیر میشود...
ادامه مطلب